فانتزی و دنیای رمان

کتاب و کتاب خوانی و سرگرمی

فانتزی و دنیای رمان

کتاب و کتاب خوانی و سرگرمی

سهراب سپهری




چه زیبا گفت سهراب !! *

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده
می گیری ،
می خواهم بدانم:
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟!!!!!!!!!!!!




دانه در این خاک بی نم، شورِ روییدن ندارد
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد


یک نفس سرمست بودن نمی خواهم که این گل
زیرِ رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد

آب و رنگِ این چمن، از اشک پیدا آمد و خون
در بساطی این چنین، ای غنچه خندیدن ندارد

با نسیمِ غم دمد هر سبزه در صحرای عالم
هر طرف ای چشمِ بی آرام گر دیدن ندارد

چند زیر آسمان آواز تنهایی برآری
در دلِ گنبد، صدا جز نقشِ پیچیدن ندارد

در جهان نقش تماشا را زِ دل شستم که دیدم
پرده ای در این نگارستانِ غم دیدن ندارد.




در باغی رها شده بودم

نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید
ایا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود ؟
هوای باغ از من می گذشت
اخ و برگش در وجودم م یلغزید
ایا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود ؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد
صدایی که به هیچ شباهت داشت
گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد
همیشه از روزنه ای نا پیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود
سر چشمه صدا گم بود
من ناگاه آمده بودم
خستگی در من نبود
راهی پیموده نشد
ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت ؟
ناگهان رنگی دمید
پیکری روی علفها افتاده بود
انشانی که شباهت دوری با خود داشت
باغ درته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپشهایش
زندگی اش آهسته بود
وجودش بی خبری شفافم را آشفته بود
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود
روشنی تندی به باغ آمد
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم





زن دم درگاه بود

با بدنی از همیشه*.


رفتم نزدیک*:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق*.
سایه بدل شد به آفتاب*.

رفتم قدری در آفتاب بگردم*.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،
تا وسط اشتباه های مفرح*،
تا همه چیزهای محض*.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب*.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم*.
دیدم قدری گرفته ام*.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.

مجمعه (ماهیچ ما نگاه )

من هم رفتم*.

رفتم تا میز،
تا مزه ماست*، تا طراوت سبزی .
آنجا نان بود و استکان و تجرع*:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.

باز که گشتم*،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت*.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد.



گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در ایینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابش ها کهنریخت
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روانخوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا تو را بویم
وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
آمدم تا تو را بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم



نقاشی های سهراب










نظرات 5 + ارسال نظر
آلبوم مشاهیر ترک دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:46 http://www.mashahirazaritork.mihanblog.com

سهراب خیلی با احساس بود
خیلی دوسش دارم

ممنون از شما خوشحال میشم دوباره بهم سر بزنید

به تانگوی عشق هم سر بزن

aphrodit سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:51

من عاشق شعر های سهرابم.. قشنگ بود

ممنون

به تانگوی عشق هم سر بزنید

سجاد سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 19:44

قشنگ بودند

pari سه‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:05

خعلی قشنگ بود آرمیتا جااان !!

اینم واس تو که انقدر کلمونو نخوری :دی شوخیدمااااا

سروش سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:29

قشنگ بود
مرسی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد